حسام کوچولوحسام کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

دل نوشته های یک مادر........

اولین دیدار

به نام خالق بهترین ها سلام عزیزم امروز دیدمت ! امروز نوبت سونوگرافی بود.دیشب تا صبح خوابم نبرد و همش خواب میدیدم(زبونم لال) برات یک اتفاقی افتاده!!! خلاصه امروز رفتم سونو هر لحظه که به نوبتم نزدیک میشد  پر از غم میشدم آخه از سونوخاطره بدی داشتم بالاخره نوبتم شد و رفتم روی تخت خوابیدم!!!! آقای دکتر با مهربونی پرسید:بچه چندمته؟ گفتم:دوم بعد باز دوباره پرسید:سزارین بود یا طبیعی؟ منم زدم زیر گریه و گفتم تو شکمم مرد!!!!! بعد با نگرانی پرسیدم :این چی؟سالمه؟ آقای دکتر سریع گفت:بله عزیزم و صدای قلبت رو برام گذاشت!!! اشکام می ریخت باور نمیکردم!مثل صدای پاهای یک لشکر اسب بود! بعد هم مانیتور رو برام چرخوند و گفت:فلش رو...
31 شهريور 1392

فرشته من برام دعا کن

خدایا خداوندا به نام تو خیلی نگرانم فردا اولین روزی که میخام برم سونو میترسم خیلی میترسم اخرین باری که سونو رفتم بدترین لحظه زندگیم بود. میترسم برم رو تخت بخوابم و همه چی خراب شه عزیز دل مامان امیدوارم فردا خیلی خوب باشه ببینمت شیرین ترین صدای زندگیم رو بشنوم ولی هم میترسم هم خیلی نگرانم  مامان جون از اون بالا برام دعا کن تا بلاخره آغوشم پر بشه از عطر تنت     آمین
29 شهريور 1392

اولین هدیه

به نام حافظ مخلوقان سلام جیگرم میدونی چقدر منتظر بغل کردنتم میدونی دارم دیونه میشم احساس میکنم یک ساله حاملم و هنوز اول راهم خیلی سخته وقتی همه زحماتت پوچ میشه و یک داغ تنها یک داغ به سینه ات بمونه دلم خیلی تنگه واسه دیدنت  بوی تنت  . واسم شده یک آرزو دست نیافتنی  خیلی دور خیلی دور .اما چاره ای جز انتظارنیست. باید منتظرهمه لحظه های با تو بودن بمونم. دوست دارم هرچه زودتر تو سونو  ببینمت. عزیزم تا حالا چیزای زیادی برات خریدم اما اون موقع تو دلم نبودی . دیروز رفتم برات یک کادو خریدم که باهاش بدو بدو کنی و بیای بغل مامان. خدایا اون روز رو نصیبم کن. نصیب هر مادر چشم به راهی بکن. خدایا کمک کن زمان زود ...
22 شهريور 1392

اولین تهوع از این دوران

به نام حافظ فرزندم سلام عزیزم      امروز از صبح حالم خیلی بد بود و بعد از یک هفته می خواستم ناهار درست کنم.مرغ درست کردم وخیلی  حالم بد شد ؛ اصلا تو آشپزخونه نمیتونستم برم تا بعد ار ظهر تلو تلو میخوردم تا این که گفتم برم حمام شاید حالم بهتر بشه که ............... اولین تهوع از این دوران شیرین و سخت آغاز شد. انقدر حالم بد شد که تصمیم گرفتم برم خونه مامانم اما از آوارگی شو شو خوشم نمیاد برای همین باز پشیمون شدم و گفتم اگه خدایی نکرده حالم بد تر شد میرم ولی شب ها میام پیش بابا جون. خوب عزیزم لطفا از این به بعد هم نی نی خوبی باش تا مامان اذیت نشه. مرسی جوجو مامان.      &...
16 شهريور 1392
1